*❤*دختــران دریـــا*❤*

به وبلاگ ما خوش آمدید ...

 

داستان دلقک!


روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از… 

مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم ...
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم...!

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:40 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

من آمده ام ...
من از صدای سوزان مشرق ،

از بادیه های صمیمی آفتاب ،
از قبایل عاشقان کهن می آیم ...
پنجره را باز کن...
ای شکوه قامتت معنی زلال عشق...
بر من بتاب تا سبز شوم تا خون خوب طراوت در
خیابانهای اندامم جاری شود

پنجره را باز کن...
بگذار تا نگاهت سفر کنم تا کوچه های قدیمی،
تا باغ های پر گل ...
به التهاب پاهایم بنگر که من از وارثان مجنونم ،

به دل بنگر که آنجا مغاک قدیمی عشق است ...
پنجره را باز کن...
اینک دل در قربانگاه چو قربانی استاده است ...
بگذار زخم عمیق نهایت حکایت عشق و عشق های
عتیق را زنده کند ...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:18 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

حس سفید و خاکستری شدن اینجا!

نشانه ی دوباره جوانه زدن است.

چند سطر آبی می شوم،

چند سطر سفید،

و گاهی خاکستری...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:12 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

مرد زمزمه کرد : خدایا با من صحبت کن و مرغ دریایی آواز خواند ، اما مرد نشنید ...

پس مرد فریاد زد : خدایا با من حرف بزن، آذرخشی در آسمان غرید ، اما مرد متوجه نشد ...

مرد اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا اجازه بده ببینمت و ستاره ای به روشنی درخشید اما مرد آن را ندید ...

و مرد فریاد زد : خدایا به من یک معجزه نشان بده، و یک زندگی متولد شد اما مرد باز هیچ ملاحظه ای نکرد ...

پس مرد در یأس  و ناامیدی گریست و گفت : خدایا مرا لمس کن و اجازه بده بدانم که این جا هستی، و باز خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد و کنارش نشست اما مرد با عصبانیت بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود به راه خود ادامه داد چرا که فاقد روح دیدن و لمس کردن خدای همیشه در کنارش بود ...

 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:34 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان، این دانا این پیغمبر

در تکاپوهایش، چیزی از معجزه آن سوتر

ره نبردست به اعجاز محبت، چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند، چه شگفتی هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم که چرا انسان،

تا این حد با خوبی بیگانه است ...

و همین درد مرا سخت می آزارد ...!

 فریدون مشیری

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

روح گاهی
مانند قاصدکی
با تلنگری
از هم می پاشد ...
با نسیمی
که
دیگر
از بادی
سهمگین نیز
خطرناک تر است ...

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 13:37 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

دانلود آهنگ جدید