هرچه می روم ، نمی رسم !
گاهی با خود فکر می کنم نکند من باشم...
کلاغ آخر قصه ها...!
*❤*دختــران دریـــا*❤*به وبلاگ ما خوش آمدید ... |
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست و فاصله تجربه یی بیهوده است بوی پیرهنت اینجا و اکنون کوه ها در فاصله سردند دست در کوچه و بستر حضور مانوس دست تو را می جوید و به راه اندیشیدن یاس رج می زند بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است
احمد شاملو
از همان ابتدا دروغ گفتند!
مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟ پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست از کی "تو" این قدر سنگ دل شد؟ اصلا این "او" را که بازی داد؟ که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"! می بینی
قصه ی عشق؛
فاتحه ی دستور زبان را خوانده است ...!
هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم
باران می بارد و من بی اختیــار یاد درس لطیفـــ هفت سالگی افتادم آن مرد در بـــاران آمد...آن مرد آمد امــــــا او نیامد ! تــــــــو نیامدی ... اصلا قرار نبود که بیایی _و چــــه زیبا می شود وقتی کسی بیاید که قرار نیسـتــــ_
|
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |