از تو دلگیر نیستم ؛
از دلم دلگیرم ...
که نبودنت را ،
صبورانه تحمل می کند ...!
*❤*دختــران دریـــا*❤*به وبلاگ ما خوش آمدید ... |
زن که بـاشـے … چـشـمـانـَم سـفـیـد شـد بـه جـاده هـایـے کـه...
چشم هایت را بستی ...! من هنوز زیر بوته های انتظار نشسته ام؛ بیا ، رد پاهایم را بگیر و تا در خاطرات نیلوفری ام گم نشده ام ، مرا پیدا کن ...
بی تو ؛ ستاره های نادم ، هنوز هم دلگیرند ... و از سبکبالی خورشید ، تا مرز کهکشان نغمه سرایی می کنند. اما تو انسجام منی که بی تو ؛ گلاویز هراسناکی شبم ...!
دلم ...! براي روزهاي با هم بودنمان تنگ شده؛ براي تو که نه , ولي براي " مواظب خودت باش " شنيدن تنگ شده براي تو که نه , ولي براي نگاهي که تا پيچ سر کوچه تعقيبم مي کرد تنگ شده براي تو که نه , ولي براي دلي که نگرانم مي شد تنگ شده راستش براي اين ها که نه, ولي براي خودت , دلم خيلي تنگ شده...
تو آمدی و پاییز بهار شد و سرود رسیدنت را آرام آرام به زمزمه نشست. من تنها به کوچ اندیشیم به تنهایی و عاشقانه نوشتم تا بعد از این هم بنویسم و در دل لحظه های زیبایم ، در خلوت تنهایی های بی رنگ و فرو رفته ام و در سکوت تاریخی خیابان های خلوت و لبریز از رد پای شب عشق را زیر لب زمزمه کنم تا حتی پرنده های خیس از باران بدانند که تا همیشه عاشق خواهم ماند
چه خوش خیال است ...! فاصله را می گویم ؛ به گمانش تو را از من دور کرده ... نمی داند ، تو جایت امن است ! این جا * میان دلم * ...!
سر به هوا نیستم اما همیشه چشم به آسمان دارم. حال عجیبی ست دیدن همان آسمان که شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای...!
زیبا ترین سمفونی دنیا ، شب ها بر روی شاخ های
بوی نم گرفته تن تنهائی ام .... باز آ و گردگیری كن دنیایم را كه من بسی چشم به راه توام در این بهار ...
بند کفش هایت را ببند به خنده گدای سر کوچه لبخند بزن با گنجشک ها هم آوا شو ... آنگاه خواهی فهمید ، معنای روزنه نوری را که می رود داخل اتاق از لا به لای شیشه شکسته پنجره...
در توالی سکوت تو ٬ در تداوم نبودنت ٬ رد پای آشنایی از صدای تو ٬ در میان حجم خاطرم هنوز زنده است ٬ هنوز می تپد و باورش نمیشود که نیستی که رفته ای ٬ کجا نوشته اند؟ عشق این چنین میان مرز سایه هاست؟ این چنین پر از هجوم فاصله ! در تقابل میان آب و تشنگی ٬ تقابل میان درد و زندگی کجا نوشته اند؟ ...
گاهی دلمـ ازهر چه آدمـ است می گیرد...!
نگران دلتنگی هایم نباش
عشق را چگونه می توان نوشت ... ؟
حسین پناهی
من ترانه هایم را قاب می کنم... با سنجاق تنهاییم ؛ به گوشه ای می آویزم ، تا تو بخوانی... اگر خواندی ، فقط لبخند بزن... لبخند تو ؛ هر لحظه اش ، یک عمر سرزندگیست... تو فقط بخند... برای من ، ایـن تمــام زنــدگیــست...
هر چه می روم ... با گمان رد گام های تو گم نمی شود ...! راستی ... در میان این همه اگر ، تو چقدر بایدی ؟!!!
هنوز هم دلم تنگ مے شود
امـروز با همه ی دنـیا قهرم ...
نگران نباش، " حـال من خوب اســت " بــزرگ شده ام...
که این فاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش "زندگی ست" که دیگــر دلم برای "نبــودنـت" تنگ نشــــود. راستی، دروغ گفتن را نیز، خوب یاد گرفتـه ام...!
صدایت از کدام سو می آید
که خواب من
پر از رقص نیلوفر است ؟!
طنین قدم هایت
از کدام فصل می گذرد
که اکنون
ستاره های برفی خاموش
صبح سپید را
به فتح گنجشکان باغ
تهنیت می گویند ؟!
گام بر سپیده بگذار
صبح های مه آلود فصل را
گذر کن
با زبان گل های نیلوفری سخن بگو
که شهر
در جامه ی سپیده ی خویش بیدار است ... حس سفید و خاکستری شدن اینجا!
از من فاصله بگیر !
کوتاه و عاشقانه ...
احتیاج به مستی نیست ...! یک استکان چای هم دیوانه ام می کند، وقتی میزبان چشمان تو باشد ...! نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه می گیرم ... یک صحرا گذشته است ...!!! دور باش اما نزدیک! من از نزدیک بودن های دور می ترسم ... کلید را زیر همان گلدان همیشگی گذاشتم ... خیالت اگر آمد پشت در نمی ماند ...! گاهی خدا درها را می بندد و پیجره ها را قفل می زند ... زیباست اگر فکر کنیم بیرون طوفان است ... |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |